خاطره گويي شهيد سيروس مهدي پور (2)
خاطره گويي شهيد سيروس مهدي پور (2)
خاطره گويي شهيد سيروس مهدي پور (2)
آن چه خواهيد خواند بخش دوم خاطرات شفاهي شهيد "سيروس مهديپور " مي باشد.پدر اين شهيد بزرگوار آقاي مهديپور گفته است كه "هر وقت سيروس از جبهه برميگشت، من مشتاقانه مينشستم و خاطراتش را ميشنيدم. البته بدون اينكه او متوجه شود، دستگاه ضبط صوت را زير ملحفه روشن ميكردم، او را به حرف ميكشاندم و صدايش را ضبط ميكردم "
مجروحين خيلي سختي كشيدند تا به عقب برسند. آمبولانس و وانت تويوتا كم بود. جانشين فرماندهي لشكر، حاج رضا دستواره، خودش مجروحان را جابهجا ميكرد. روي جيپ فرمانده، روي صندلي، روي سقف برزنتي، حتي روي كاپوت ماشين و هرجا كه يك وجب جا بود، مجروح ميگذاشتند تا او به عقب ببرند. در آن سرماي زمستان اگر مجروح زود عقب نميرسيد، شهيد ميشد.
حسين دستواره، برادر كوچكتر حاجرضا دستواره، در گردان ماه بود. آن شب مجروح ميشود. او را مثل مردهها به سردخانه ميبرند؛ چون بيهوش بوده. در سردخانه ميفهمند كه بدنش هنوز گرم است و او را به بيمارستان ميبرند.
در خاكريز خط مقدم بودم و هنوز مرا به عقب نبرده بودند. آمبولانس كم بود و جيپ رضا دستواره هم خراب شد. چند استارت زد؛ اما موتور روشن نشد. باتري ماشين داشت با استارتهاي پشتسر هم خالي ميشد كه گفتم:
- برادر، باتري ماشين خالي ميشه.... بايد هل بديم..... كاپوت را بزن بالا، يك نگاه كن بالا،شايد شيلنگي يا سيمي قطع شده....
برانكارد مجروحي را كه روي كاپوت گذشته بودند؛ زمين گذاشتيم. من چراغ قوه انداختم. راننده، يا خسته بود، يا از تعمير ماشين سر در نميآورد. پاي مجروحم را به ماشين تكيه دادم و در آن تاريكي، چشمانداختم به موتور. اول، شيلنگ بنزين را بررسي كردم؛ سالم بود. بعد سرشمعها را دست كشيدم و به راننده گفتم:
تو برو استارت بزن من واير شمعها و دلكو را دست ميزنم.
سه - چهار بار استارت زد. وقتي سيم دلكو سرجايش محكم شد، موتور به كار افتاد. كاپوت را بستم و برانكارد مجروح را گذاشتيم رويش و راننده پر گاز راه افتاد. مجروحان بدحال زياد بودند؛ اما نوبت من هم رسيد. البته در همان حال هم به وضع مجروحان بد حال رسيدگي كردم. آنجا هيچ كس بيكار نبود. هر كسي هر تواني داشت، به كار ميگرفت تا روشنايي روز ميبايست خط مقدم تثبيت ميشد.
پيش از ترك خط مقدم خبر دار شدم كه خط لشكر همان خط قبلي خواهد بود؛ همان جايي كه كار را شروع كرده بوديم بچههاي گردان كه جلو رفته بودند، ميبايست به عقب برميگشتند. قرار اين بود كه پل بزرگ جاده ام القصر را بگيريم؛ اما نشده بود. معمولا فرماندهان هنگام توجيه عمليات از اين اشتباهها ميكردند. گاهي اطلاعات ناقص بود؛ ميگفتند دو كيلومتر بيشتر تا هدف فاصله نداريد؛ وارد عمل كه ميشديم، خدا مي داند چقدر راه ميرفتيم. صبح عمليات ميفهميديم كه ده كيلومتر راه رفتهايم. در عمليات بدر هم همين طور شد؛ فاصله را دقيق حدس نزده بودند. شب عمليات گردان حمزه هم گفتند كه فقط چهار - پنج تانك سالم روي جاده ام القص هست... مواظب باشيد تانكهاي سوخته را با تانك سالم اشتباهي نگيريد. بچهها را اين طوري توجيه كردند كه اگر آن چند تانك منهدم شود. ديگر تا پل مشكلي نيست. به هر حال، گردان آن شب خوب كرا كرد. حتي شنيدم كه بچهها تا نزديكي پل رفتند. يك دوشكا مانده بود تا كار تمام شود كه ميگويند براي امشب كافي است و دستور مي آيد كه مجروحان و شهدا تخليه شوند و عقب نشيني شود.
كلي معطل شدم تا مرا عقب بردند. فاصله خط مقدم لشكر تا اورژانس و بهداري خيلي زياد بود. به نظرم بچههاي بهداري لشكر هم غافل گير شدند. براي اين همه مجروح پيش بيني نشده بود. بهداري ميبايست در نزديكي خط مقدم لشكر سنگر يا سوله اي ميزد تا بتواند خيلي زود به مجروحان رسيدگي كند آن شب يك ساعت طول كشيد تا آمبولانس چراغ خاموش 14-15 كيلومتري راه را طي كند.
يكي از مجروحاني كه من بستم، يك جوان دانشجوي پزشكي بود. هر دو پايش روي مين و المري رفته و قطع شده بود. زخمش را خوب بستم. موقع بستن متوجه شدم كه دانشجوي پزشكي است. او حتي مرا راهنمايي كرد كه پاي قطع شده را چطور باندپيچي كنم. با راهنمايي او و تجربه خودم خون ريزي زود بند آمد؛ اما او از شدت سرما و تاخير در انتقال به شهادت رسيد.
سنگر و سوله بهداري، نزديك آب بود. بعد از عبور از آب مرا به اهواز بردند در بيمارستان اهواز، نگاهم به لباسهايم افتاد. سر تا پا خوني بود. پرستارها با ديدن شكل و شمايلم خيلي زود به طرفم آمدند؛ ولي من گفتم كه برويد به مجروحين ديگر برسيد من حالم خوب است...
در بيمارستان شهيد بقايي اهواز، يكي از دوستان قديم و همكلاسيهاي دوره دبيرستانم را ديدم. پزشك بود و در آن بيمارستان خدمت ميكرد. از او خواستم يك دست لباس نو به من بدهد. با رسيدن لباس، دست و صورتم را شستم و آن را پوشيدم به جراحت پايم رسيدگي و پانسمان آن را عوض كردند.
حالم خيلي زود خوب شد. حميد رمضاني هم آنجا بود. سيد مجتهدي هم مجروح سطحي شده بود و وقتي ديد دكتر بيمارستان دوست من است، گفت:
- سيروس، تو هم جا پارتي داري...
دكتر خواست تركش داخل پايم را با جراحي سرپايي بيرون بياورد، مانع شدم و به شوخي گفت:
- خودش بيرون مياد...
اطلاعات پزشكيام كم بود؛ ولي متوجه بودم كه تركش در لحظه اصابت داغ بود.من با محل انفجار فاصله چنداني نداشتم تركش، داغ داغ به من خورد و حتي سوختن پايم را احساس كردم. به خاطر همين داغي تركش، محل زخم ضد عفوني شده بود و چرك نداشت. اگر جراحي سرپايي ميشدم و آن تركش كه چندان درشت و بزرگ هم نبود، از پايم در مي آمد، مجبور بودم چند روز معطل شوم تا محل زخم خوب شود. حتي مجبور بودم تا تهران بروم و يك هفته اي استراحت كنم. به خاطر همان پارتي زخم مرا دست نزدند؛ محل زخم هم كه عفونت نداشت.
من به دكترها كه كنارم بودند، گفتم:
- يكي از بچهها دستش قطع شده بود؛ اما از سنگر تكان نخورد. اين كه چيزي نيست؛ رزمنده اي را سراغ دارم كه سرش قطع شد ولي خط مقدم را ترك نكرد... حال من براي يك تركش كوچولو بروم تهران؟ مادرم مرا از خانه بيرون ميكند...
پزشكان را با چرب زباني قانع كردم كه مرخصام كنند سيد مجتهدي چون فرمانده بود، خيلي زود توانست مرخص شود. زخم او چندان هم عميق نبود. من و حمل مجروح دسته هم هر طور بودف به منطقه عملياتي و خط مقدم برگشتيم.
ظهر روز 24 بهمن در جاده ام القصر در كنار بچههاي گردان بودم. سيد مجتهدي يك ساعت زودتر رسيده بود هنوز عدهاي از نيروها سالم بودند؛ يكي - دو دسته آن شب، از بچههاي دسته يك، چهارده نفر شهيد شده بودند.
پدر! دفتر چه آمار دسته يك پيش من هست... از سي نفر چهارده نفر شهيد شدند.
دو شب در پايگاه موشكي در كنار مرز آبي عراق با كويت پدافند كرديم. در ساحل نگهباني داديم تا دشمن از طرف آب حمله نكند. پايگاه موشكي، خط دوم جبهه ما بود. با جاده امالقصر چند كيلومتر فاصله داشتيم. جاده خط اول وپيشاني جنگي بود.
پس از يكي - دو روز خبر آمد كه گردان سلمان به خط زده است گردان سلمان تازه نفس بود و تواسنت پيروشي كند، اما آنها هم به پل نرسيدند. آنها هم با انبوه تانكها و نفربرهاي دشمن روببهرو شده و آش و لاش شده بودند. گردان ما هنوز در ساحل خور عبدالله پدافند ميكرد، اما گردانهاي لشكر تمام شده بود و لشك رديگر نيرو نداشت.
روزي، فرمانده گردان به ما گفت:
نيروي داوطلب ميخواهيم هيچ اجباري در كار نيست.
من داوطلب شدم. از كل گردان ده - بيست نفري داوطلب شدند. قرار بود گردان حبيب به خط دشمن بزند و تا پل پيشروي كند. من ديگر امدادگر نبودم. فرمانده گفت كه امدادگر لازم نداريم. من آرپيجي زن شدم و با كمك سه كمك آرپيجي زن، يك گروه تشكيل دادم.
در تاريكي شب 29 بهمن ما را با يك وانت به جلو بردند و ماشين گردان به پايگاه موشكي بازگشت. قرار اين بود كه ما تحت فرماندهي و مسئوليت گردان حبيب باشيم و هر چه آنها گفتند، عمل كنيم.
آتش عراقيها خيلي زياد بود. ميخواستم با رمضاني داخل يك سنگر بروم. چند نفري داخل آن بودند و براي ما دو نفر جا بود؛ اما آنان قبول نكردند. از اينكه آنها اين قدر ترسو بودند، حالم به هم خورد. به يكي از آنها كه داخل سنگر كز كرده بود، گفتم:
- حاضرم زير آتش راه بروم و تركش بخورم و نبينم تو اين قدر ميترسي. .
سنگر آنان، سرپوشيده و محكم بود. از آنجا دور شديم. رمضاني، بچه شجاع و نترسي بود. با او يك سنگر درست كرديم. بيل و كلنگ نبود، ولي با دست و هر چه دم دستمان بود، يك چاله كنديم و داخل آن پناه گرفتيم.
آتش عراق، خمپاره شصت و صد و بيست، گلوله مستقيم تانك، تير دوشكا و گرينف و كلاش، همه جوره روي سرمان ميريخت. محوطه چندان هم وسيع نبود. خاكريز ما تقريبا چند برابر عرض جاده و درست عمود بر آن بود. بوي انفجار خمپارهها و گلولههاي مستقيم تانك، فضا را پر كرده بود. بوي باروت و سوختن و دود، همه جا بود، و صداي شليك و انفجارها آن قدر نزديك بود كه گرد و خاك، تمام سر و صورتمان را در همان ساعت اول گرفت، خاكي خاكي شديم.
آن شب قرار بود لشكر 27 محمد رسولالله (صلّی الله علیه و آله و سلّم) و لشكر 17 علي بن ابيطالب (علیه السّلام) با هم كار كنند. عدهاي از رزمندگان قمي هم آنجا بودند. پشت خاكريز پناه گرفته بوديم كه يك ستون نيرو به سرعت از كنارمان گذشتند و به دل جبهه دشمن هجوم بردند. بچههاي قم بودند. همه آنها كلاه اهني داشتند. تا از خاكريزها رها شدند ستونشان بريد. عدهاي - يا شايد يك گروهان - همان پشت خاكريز ماندند.
شايد گروهان احتياط بودند.
عمليات آن شب لو رفته بود. بچههاي قم خيلي زود عمل كرده بودند و عراقيها هم آتشي جهنمي ريختند. كسي از سنگر تكان نمي خورد. به نظرم همه آنهاي كه جلو رفتند تا به پل برسند، شهيد شدند. صبح عمليات، خودم جنازههايشان را ديدم؛ جنازههاي زيادي با كلاه آهني جلوي خاكريز افتاده بود.
گردان حبيب دير به خط رسيد. وقتي هم رسيدند، سر درگم بودند.ما بيست نفر كمكي گردان حمزه هم بلاتكليف در سنگر بوديم تا ببينم مسئولان چه دستوري ميدهند. انتظار ما فايدهاي نداشت. با آتش دشدي دشمن، آرايش يگانهاي ما به هم خورده بود و كسي روحيه حمله نداشت.
پاي زخمني من خواب رفته بود. من درجا تكانش دادم، اما فايدهاي ند
اشت. بدجوري گز گز ميكرد. ميدانستم كه اگر پايم را از سنگر بيرون بگذارم، تركش ميخورم. همه اطراف پر از انفجار و تركش و دود و گرد و خاك بود. سرانجام پايم را در همان حالت دراز كش صاف كردم تا خون در آن جريان پيدا كند، اما ده - بيست ثانيه نگذشته بود كه يك تركش داغ داغ به ساق پايم خورد. شانس آوردم كه بزرگ نبود و از تيزياش به پايم نخورد، مثل يك چاقوي داغ بود كه با پهنايش به ساق پايم خورده باشد. به رمضاني گفتم:
- رمضاني، مثل اينكه يه تركش خوردم
-بگذار ببنيم چي شده
خود دستم را به محل زخم نزديك كردم. تركش داغ چسبده بود به پوستم، آن را كندم و به طرف رمضاني انداختم. گفت:
- دستم سوخت ... چه كار ميكني؟
با خنده گفتم:
مگر نميخواستي ببيني چه بلايي سرم آمده؟ حالا ببين.
پدر! خوشبختانه بار دوم هم زخم من سطحي بود. حتي از محل زخم خون هم نيامد. پوست و حتي كمي از گوشت پايم سوخته و جاي آن فرو رفته و قرمز شده بود؛ اما ميتوانستم در خط بمانم.
فرماندهي از لشكرعلي بن ابيطالب (علیه السّلام) - معاون گردان يا مسئول گروهان - كه اهل اراك بود، به باقيمانده نيروهايش آماده باش و دستور حمله داد. او با صداي بلند گفت:
امشب بايد كار عراقيها را يكسره كنيم. ... ميرويم تا به پل برسيم.
غيرتي بود و روي برگشتن نداشت، آنها هم رفتند و خبري از آنها نشد.
فرماندهي از گردان حبيب، سراغ ما نيامد. از بچههاي قم هم خبري نشد.
هوا روشن شد. نگاهي به جلو خاكريز تا خط عراق انداختم. كلاه آهنيهاي بيشماري روي زمين افتاده بود، جنازههاي بيشماري هم
در تاريكي شب به طرف خط به راه افتاديم. عراقيها را كه ديدم، فهميدم اوضاع خراب است. چند نفر از آن بيست همراه حمزهاي من مجروح شده بودند. سالمها پرسيدند:مهدي پور، چه كار كنيم، تكليف ما چيه؟
من هم مثل آنها خسته و درمانده بودم، گفتم:
چرا به من ميگيد؟ من امداگرم، فرمانده كه نيستم... هر كاري ميخواهيد، بكنيد... خيلي عصبي بودم پدر!
گفتم، اما نتوانستم راحت بنشينم. اگر كاري نميكردم همين ده - دوازده نفري كه باقي مانده بوديم هم بيخودي شهيد و زخمي ميشديم. به خودم گفتم: نهايت اين است كه عقب برويم و ببرندمان دادگاه صحرايي. آن وقت ميگويم كه من امدادگر بودم؛ خودشان عقب نشيني كردند. اين فيلمي بود كه در ذهن ساختم.
افكارم را متمركز كردم. ميبايست جبهه عراق را خوب برانداز ميكردم تا تصميم درستي بگيرم. خط عراقيها پر از نيرو و تجهيزات و ادوات زرهي بود، اما از طرف ما هيچ آتش طرف آنها نميرفت. آنها با جرات در خط خودشان تحرك داشتند؛ ما حتي جنب نميتوانستيم بخوريم، از بس تير و تركش زياد بود.
موقعي كه سرانجام تصميم به عقبنشيني گرفتيم، فقط يك تانك خودي مانع پيشروي عراقيها بود. در خط ما تقريبا هيچ كس نبود. آن تانك هم پشت سر هم شليك ميكرد. من از جلو ميرفتم و ده نفر از بچههاي حمزه هم پشت سرم ميآمدند. جلودار عقب نشيني دشه بودم. پياده چند كيلومتر عقب رفتيم.
وقتي به پايگاه موشكي ساحل خور عبدلله برگشتيم، فرمانده گردان حمزه را ديدم. ماجرا را ترسان به او گفتم. انتظار داشتم بگويد «تو غلط كردي با اين نيروها عقب آمدي...» و در دلم اين جوابها را آماده كرده بودم كه بگويم «هيچ كار نميشد كرد فرمانده» يا «به من چه مربوط ... اينها خودشان دنبال آمدند» كه فرمانده برخلاف انتظام چيز ديگري گفت. او حتي مرا تشويق كرد كه جان بچهها را نجات دادهام. از آن روز من شده بودم مسئول دسته يك.
همان روز خبر آمد كه عراق پاتك كرده و خط لشكر در جاده امالقصر كمي عقب آمده. بعدازظهر ناگهان آسمان ابري شد. يك ابر سياه از طرف غرب و خور عبدالله آمد تا بالاي جاده امالقصر، مثل پنجه يك گربه. بعد هوا باراني شد. رعد و برق شديد... و باران مثل سيل باريد. باز خبر آمد كه پاتك عراق تمام شده. با آن سيلي كه راه افتاده بود، تانكها و نفربرهاي دشمن كارايي نداشت.
شب و روز بيست و نهم بهمن برايم سخت و پرمشغله گذشت. همان روز تا فرماندهان اجازه دادند نامه بنويسيم، من هم از سنگر تبليغات كاغذ نامه گرفتم و چند كلمهاي كه برايتان نوشتم، دلم آرام شد. آن شب و روز سخت اين جوري خوب به پايان رسيد.
آب خوردن كم بود. خيلي وقتها تشنه بوديم. آب دريا نمك زيادي داشت. براي همين بود كه در فاو كارخانه نمك زده بودند. كارخانه نمك بين دو جاده فاو - بصره و فاو - امالقصر قرار داشت. آب كارخانه هم از زير آن پل بزرگ بتوني ميگذشت كه هدف نهايي لشكر بود. من كه مسئول دسته يك شده بودم، آب را بين بچههاي مانده تقسيم ميكردم. يكي از بچههاي به شوخي ميگفت:
- مهديپور، يزيد شدهاي؟ چرا اين قدر آب كم ميدهي؟
در چند روز آخر با كيسه نايلوني يك ليتري به ما آب رساندند. آب رساني قبلا با دبههاي بيست ليتري انجام مي شد. كيسههاي نايلوني، مثل كيسه نايلوني يك ليتري شير بود. بار اول كه آن را ديدم، فكر كردم شير آوردهاند؛ اما وقتي خوردم، ديدم آب است. اولين باري بود كه اين طوري آب به جبهه ميرساندند. ابتكار خوبي بود.
پدر! در جبهه دست به هر كاري ميزدم. يك لحظه هم بيكار نبودم. عمليات والفجر هشت كه شروع نشده بود، در چادرهاي كرخه و در پادگان دو كوهه معلم بودم و به بچهها درس ميدادم. در شب حمله كه امدادگر بودم. در خط مقدم، جيپ فرمانده را درست كردم و مكانيك شم. حتي در جبهه آشپزي هم كردم. در آن يك هفته - ده روز كه در پايگاه موشكي پدافند ساحلي داشتيم، غذايمان فقط كنسرو بود؛ كنسرو لوبيا و كنسرو بادمجان؛ اگر شانس مياورديم كنسر ماهي تن. البته از سنگرهاي عراقي غنيمت زيادي گيرمان آمده بود. من برنج و روغن پيدا كردم و براي بچهها غذا پختم؛ چيزي شبيه استانبولي پلو؛ چون يك قوطي رب هم پيدا كردم و به آن زدم. بچهها حتي يك ذره از ته ديگر سوختهاش را باقي نگذاشتند. يك بار هم يك كاميون ايفاي غنيمتي را تعمير كردم. يك لندور آمبولانس را هم راه انداختم. نيروي فني كم بود و من هر كار توانستم، كردم تا كاري زمين نماند. حتي يك بار يك قبضه پدافند هوايي غنيمتي را هم تعمير كردم. در پايگاه موشكي يك قبضه غنيمتي پيدا كردم كه كار نميكرد. يك پدافند تك لول ساده روسي بود و يك سنگر پر از مهمات، كنارش. قطعات قبضه را نگاه كردم؛ همه سالم بودند جز ميلهاي كه به يك دستگيره وصل بود. آن ميله تاب برداشته و كل قبضه از كار افتاده بود. من با كمك يك ميخ فولادي درشت، پيم شكسته را بيرون كشيدم، ميله را با چكش صاف كردم و باز سرجايش گذاشتم. آن ميخ فولادي را هم به جاي پيم استفاده كردم.
دو ساعت طول كشيد تا قبضه راه افتاد. مهمات قبضه را آماده كردم و پشت قبضه نشستم. وقتي اولين تيرها رو به آسمان شليك شد، تازه فرياد مسئول قبضه به هوا رفت كه «برادر، اين بيتالماله... خرابش نكن...» من هم بيآنكه حرفي بزنم، قبضه را رها كردم و رفتم. تا وقتي خراب بود، كسي به طرفش نميرفت؛ حالا كه سالم شد، صاحب پيدا كرد.
پدر! از آن روزها خيلي خاطره دارم. يك بار دو تا اسير عراقي ديدم. آنها را در جاده امالقصر اسير كرده بودند. در حال بازجويي اوليه از آنها بودند كه كنارشان رسيدم. يكي از آن دو، ترك زبان بود. حرفهايشان را كم و بيش متوجه ميشدم. ميگفت: «شرمندهام.... مرا به زور آوردهاند... كارگر هستم...» بعد با دست به اسير همراهش اشاره كرد و با عصبانيت گفت:
- عربها ...همهش زير سر اين عربهاست... تركهاي عراق با ايرانيها كاري ندارند...
اسير ترك، اهل كركوك عراق بود. آن ديگري انگار بعثي بود؛ از كارش هيچ پشيمان نبود. بچهها وقتي ديدند آن يكي با ما همدردي ميكند و از صدام بد ميگويد، برايش كمپوت باز كردند.
پدر! من تا آن موقع ترك عراقي نديده بودم؛ ولي آن روز ديدم.
افسران و فرماندهان بعثي ارتش عراق، سربازان و زيردستهايشان را ميكشتند.
من خودم اين صحنه را ديدم. هلي كوپتر عراقي، هدف ضد هوايي ما قرار گرفت. دم هليكوپتر صدمه ديده بود و دور خود مي چرخيد. خلبان ميتوانست هليكوپتر را بنشاند؛ چون بدنهاش تقريبا سالم بود و آسيب چنداني نديده بود؛ اما تا به زمين نزديك شد، با يك راكت كه از هليكوپتر ديگر عراقي شليك شد، در هوا منفجر شد. عراقيها اگر ميخواستند اسير شوند و غنيمتي به ايرانيها بدهند، فرماندهان بعثي آنها را ميكشتند.
گردان حمزه دو روزي ر منطقه عملياتي ماند و بعد همراه با ديگر گردانهاي لشكر به اردوگاه كارون بازگشتيم. هفته دوم اسفند ماه، گردان شروع به بازسازي كرد. عدهاي از مجروحان به گردان برگشتند. بعضي از نيروها كه خسته بودند، تسويه كردند. عدهاي نيروي جديد هم وارد گردان شد. در واقع گردانهاي لشكر در هم ادغام شدند. يك گردان لشكر كه بيشتر فرماندهان آن شهيد شده بودند هم منحل شد.
من در كارون نامه نوشتم. شماره تلفن بسيج مسجد محل را به بچهها دادم تا خبر سلامت مرا به شما بدهند. بعدا فهميدم كه بچهها به خانه زنگ زدهاند.
دو - سه هفتهاي در كارون مانديم و باز براي پدافند خط عازم فاو و جاده المالقصر شديم. وقتي گردان به شهر فاو رسيد، در مدرسه شهر مستقر شديم، من مسئول دسته يك بودم. بچهها ميگفتند:
برادر مهديپور، ما هر جا برويم، از مدرسه سر در ميآورديم.... از مدرسه تهران بيرون زديم، حالا در فاو در كلاس درس هستيم!
مدرسه فاو بزرگ بود. دفتر مشقها و كتابها و حتي اوراق امتحاني روي زمين بود. بچهها نمرات دانشآموزان را ميديدند و نظر ميدادند.
يك شب در آن مدرسه مانديم. برخي ميگفتند كه مدرسه پسرانه است. گروهي مخالف بودند و ميگفتند كه دخترانه است. آخر سر توافق كردند كه در عراق، مدارس مختلط است.
پنج - شش روز در خط پدافندي جاده امالقصر بوديم. عراقيها در آن مدت پاتك نكردند، اما آتش خمپاره و توپ مستقيم تانكشان خيلي زياد بود. سنگرهايمان كوچك اما محكم بود. از آسفالت جاده امالقصر خبري نبود. مهندسي رزمي، آسفالت و خاك زير آسفالت را زير و رو كرده بود تا خاكريز درست كند.
در آنجا به ياد عقب نشيني خود در روز بيست و نهم بهمن افتادم. پيشاني جنگي در آن روز فقط يك و نيم كيلومتر با پل جاده امالقصر فاصله داشت. آن روز خط لشكر يك و نيم كيلومتر عقب آمد. حالا ما با آن پل سه كيلومتر فاصله داشتيم.
وقتي ماموريت پدافندي گردان تمام شد، از اروند عبور كرديم و به سولههاي اروند كنار رفتيم. چند روز آنجا معطل مانديم. تحويل سال هم در اروند كنار بوديم. من روز چهارم فروردين با گردان تسويه حساب كردم و حال پيش شما در خانه هستم.
پدر! هنوز ارتش عراق فكر ميكند كه ميتواند فاو را پس بگيرد. آنها منتظرند هوا گرم شود و باتلاقهاي خور عبدالله خشك شوند. آن قوت تانكها و نفربرها بهتر ميتوانند مانور كنند. در پاتكها ميديدم كه نيروهاي عراقي گله گله حمله ميكنند؛ پوتينهايشان در گل فرو ميرفت و ديگر حركتي نميتوانستند بكنند. در آن حال گله گله كشته ميشدند؛ اما فرماندهشان باز هم دستور حمله ميدادند.
صدام ميخواهد فاو را پس بگيرد؛ حتي اگر تمام ارتش عراق نابود شود.
پدر!دعا كنيد رزمندگان فاو را نگه دارند. هنوز درباره منطقه عملياتي سوال هست: اگر باتلاقها خشك شوند، باز هم ايرانيها ميتوانند فاو را نگه دارند؟
پدر! تعطيلات كه تمام شد، باز هم ميخواهم به جبهه بروم. ما براي پيروزي خيلي خون داديم. از دسته يك كه سي نفر بوديم، در يك شب، چهارده شهيد داديم. من براي حفظ پيروزي بايد تلاش كنم. مسئولان گردان، چه در اسفند و چه در فروردين ماه، به بسيجيهايي كه ماموريتشان تمام شده بود، تسويه حساب دادند، اما گفتند كه جبهه به شما نياز دارد.
پدر! ميخواهم برگردم.
منبع: http://www.farsnews.net
/س
بخش دوم خاطره گويي شهيد
مجروحين خيلي سختي كشيدند تا به عقب برسند. آمبولانس و وانت تويوتا كم بود. جانشين فرماندهي لشكر، حاج رضا دستواره، خودش مجروحان را جابهجا ميكرد. روي جيپ فرمانده، روي صندلي، روي سقف برزنتي، حتي روي كاپوت ماشين و هرجا كه يك وجب جا بود، مجروح ميگذاشتند تا او به عقب ببرند. در آن سرماي زمستان اگر مجروح زود عقب نميرسيد، شهيد ميشد.
حسين دستواره، برادر كوچكتر حاجرضا دستواره، در گردان ماه بود. آن شب مجروح ميشود. او را مثل مردهها به سردخانه ميبرند؛ چون بيهوش بوده. در سردخانه ميفهمند كه بدنش هنوز گرم است و او را به بيمارستان ميبرند.
در خاكريز خط مقدم بودم و هنوز مرا به عقب نبرده بودند. آمبولانس كم بود و جيپ رضا دستواره هم خراب شد. چند استارت زد؛ اما موتور روشن نشد. باتري ماشين داشت با استارتهاي پشتسر هم خالي ميشد كه گفتم:
- برادر، باتري ماشين خالي ميشه.... بايد هل بديم..... كاپوت را بزن بالا، يك نگاه كن بالا،شايد شيلنگي يا سيمي قطع شده....
برانكارد مجروحي را كه روي كاپوت گذشته بودند؛ زمين گذاشتيم. من چراغ قوه انداختم. راننده، يا خسته بود، يا از تعمير ماشين سر در نميآورد. پاي مجروحم را به ماشين تكيه دادم و در آن تاريكي، چشمانداختم به موتور. اول، شيلنگ بنزين را بررسي كردم؛ سالم بود. بعد سرشمعها را دست كشيدم و به راننده گفتم:
تو برو استارت بزن من واير شمعها و دلكو را دست ميزنم.
سه - چهار بار استارت زد. وقتي سيم دلكو سرجايش محكم شد، موتور به كار افتاد. كاپوت را بستم و برانكارد مجروح را گذاشتيم رويش و راننده پر گاز راه افتاد. مجروحان بدحال زياد بودند؛ اما نوبت من هم رسيد. البته در همان حال هم به وضع مجروحان بد حال رسيدگي كردم. آنجا هيچ كس بيكار نبود. هر كسي هر تواني داشت، به كار ميگرفت تا روشنايي روز ميبايست خط مقدم تثبيت ميشد.
پيش از ترك خط مقدم خبر دار شدم كه خط لشكر همان خط قبلي خواهد بود؛ همان جايي كه كار را شروع كرده بوديم بچههاي گردان كه جلو رفته بودند، ميبايست به عقب برميگشتند. قرار اين بود كه پل بزرگ جاده ام القصر را بگيريم؛ اما نشده بود. معمولا فرماندهان هنگام توجيه عمليات از اين اشتباهها ميكردند. گاهي اطلاعات ناقص بود؛ ميگفتند دو كيلومتر بيشتر تا هدف فاصله نداريد؛ وارد عمل كه ميشديم، خدا مي داند چقدر راه ميرفتيم. صبح عمليات ميفهميديم كه ده كيلومتر راه رفتهايم. در عمليات بدر هم همين طور شد؛ فاصله را دقيق حدس نزده بودند. شب عمليات گردان حمزه هم گفتند كه فقط چهار - پنج تانك سالم روي جاده ام القص هست... مواظب باشيد تانكهاي سوخته را با تانك سالم اشتباهي نگيريد. بچهها را اين طوري توجيه كردند كه اگر آن چند تانك منهدم شود. ديگر تا پل مشكلي نيست. به هر حال، گردان آن شب خوب كرا كرد. حتي شنيدم كه بچهها تا نزديكي پل رفتند. يك دوشكا مانده بود تا كار تمام شود كه ميگويند براي امشب كافي است و دستور مي آيد كه مجروحان و شهدا تخليه شوند و عقب نشيني شود.
كلي معطل شدم تا مرا عقب بردند. فاصله خط مقدم لشكر تا اورژانس و بهداري خيلي زياد بود. به نظرم بچههاي بهداري لشكر هم غافل گير شدند. براي اين همه مجروح پيش بيني نشده بود. بهداري ميبايست در نزديكي خط مقدم لشكر سنگر يا سوله اي ميزد تا بتواند خيلي زود به مجروحان رسيدگي كند آن شب يك ساعت طول كشيد تا آمبولانس چراغ خاموش 14-15 كيلومتري راه را طي كند.
يكي از مجروحاني كه من بستم، يك جوان دانشجوي پزشكي بود. هر دو پايش روي مين و المري رفته و قطع شده بود. زخمش را خوب بستم. موقع بستن متوجه شدم كه دانشجوي پزشكي است. او حتي مرا راهنمايي كرد كه پاي قطع شده را چطور باندپيچي كنم. با راهنمايي او و تجربه خودم خون ريزي زود بند آمد؛ اما او از شدت سرما و تاخير در انتقال به شهادت رسيد.
سنگر و سوله بهداري، نزديك آب بود. بعد از عبور از آب مرا به اهواز بردند در بيمارستان اهواز، نگاهم به لباسهايم افتاد. سر تا پا خوني بود. پرستارها با ديدن شكل و شمايلم خيلي زود به طرفم آمدند؛ ولي من گفتم كه برويد به مجروحين ديگر برسيد من حالم خوب است...
در بيمارستان شهيد بقايي اهواز، يكي از دوستان قديم و همكلاسيهاي دوره دبيرستانم را ديدم. پزشك بود و در آن بيمارستان خدمت ميكرد. از او خواستم يك دست لباس نو به من بدهد. با رسيدن لباس، دست و صورتم را شستم و آن را پوشيدم به جراحت پايم رسيدگي و پانسمان آن را عوض كردند.
حالم خيلي زود خوب شد. حميد رمضاني هم آنجا بود. سيد مجتهدي هم مجروح سطحي شده بود و وقتي ديد دكتر بيمارستان دوست من است، گفت:
- سيروس، تو هم جا پارتي داري...
دكتر خواست تركش داخل پايم را با جراحي سرپايي بيرون بياورد، مانع شدم و به شوخي گفت:
- خودش بيرون مياد...
اطلاعات پزشكيام كم بود؛ ولي متوجه بودم كه تركش در لحظه اصابت داغ بود.من با محل انفجار فاصله چنداني نداشتم تركش، داغ داغ به من خورد و حتي سوختن پايم را احساس كردم. به خاطر همين داغي تركش، محل زخم ضد عفوني شده بود و چرك نداشت. اگر جراحي سرپايي ميشدم و آن تركش كه چندان درشت و بزرگ هم نبود، از پايم در مي آمد، مجبور بودم چند روز معطل شوم تا محل زخم خوب شود. حتي مجبور بودم تا تهران بروم و يك هفته اي استراحت كنم. به خاطر همان پارتي زخم مرا دست نزدند؛ محل زخم هم كه عفونت نداشت.
من به دكترها كه كنارم بودند، گفتم:
- يكي از بچهها دستش قطع شده بود؛ اما از سنگر تكان نخورد. اين كه چيزي نيست؛ رزمنده اي را سراغ دارم كه سرش قطع شد ولي خط مقدم را ترك نكرد... حال من براي يك تركش كوچولو بروم تهران؟ مادرم مرا از خانه بيرون ميكند...
پزشكان را با چرب زباني قانع كردم كه مرخصام كنند سيد مجتهدي چون فرمانده بود، خيلي زود توانست مرخص شود. زخم او چندان هم عميق نبود. من و حمل مجروح دسته هم هر طور بودف به منطقه عملياتي و خط مقدم برگشتيم.
ظهر روز 24 بهمن در جاده ام القصر در كنار بچههاي گردان بودم. سيد مجتهدي يك ساعت زودتر رسيده بود هنوز عدهاي از نيروها سالم بودند؛ يكي - دو دسته آن شب، از بچههاي دسته يك، چهارده نفر شهيد شده بودند.
پدر! دفتر چه آمار دسته يك پيش من هست... از سي نفر چهارده نفر شهيد شدند.
دو شب در پايگاه موشكي در كنار مرز آبي عراق با كويت پدافند كرديم. در ساحل نگهباني داديم تا دشمن از طرف آب حمله نكند. پايگاه موشكي، خط دوم جبهه ما بود. با جاده امالقصر چند كيلومتر فاصله داشتيم. جاده خط اول وپيشاني جنگي بود.
پس از يكي - دو روز خبر آمد كه گردان سلمان به خط زده است گردان سلمان تازه نفس بود و تواسنت پيروشي كند، اما آنها هم به پل نرسيدند. آنها هم با انبوه تانكها و نفربرهاي دشمن روببهرو شده و آش و لاش شده بودند. گردان ما هنوز در ساحل خور عبدالله پدافند ميكرد، اما گردانهاي لشكر تمام شده بود و لشك رديگر نيرو نداشت.
روزي، فرمانده گردان به ما گفت:
نيروي داوطلب ميخواهيم هيچ اجباري در كار نيست.
من داوطلب شدم. از كل گردان ده - بيست نفري داوطلب شدند. قرار بود گردان حبيب به خط دشمن بزند و تا پل پيشروي كند. من ديگر امدادگر نبودم. فرمانده گفت كه امدادگر لازم نداريم. من آرپيجي زن شدم و با كمك سه كمك آرپيجي زن، يك گروه تشكيل دادم.
در تاريكي شب 29 بهمن ما را با يك وانت به جلو بردند و ماشين گردان به پايگاه موشكي بازگشت. قرار اين بود كه ما تحت فرماندهي و مسئوليت گردان حبيب باشيم و هر چه آنها گفتند، عمل كنيم.
آتش عراقيها خيلي زياد بود. ميخواستم با رمضاني داخل يك سنگر بروم. چند نفري داخل آن بودند و براي ما دو نفر جا بود؛ اما آنان قبول نكردند. از اينكه آنها اين قدر ترسو بودند، حالم به هم خورد. به يكي از آنها كه داخل سنگر كز كرده بود، گفتم:
- حاضرم زير آتش راه بروم و تركش بخورم و نبينم تو اين قدر ميترسي. .
سنگر آنان، سرپوشيده و محكم بود. از آنجا دور شديم. رمضاني، بچه شجاع و نترسي بود. با او يك سنگر درست كرديم. بيل و كلنگ نبود، ولي با دست و هر چه دم دستمان بود، يك چاله كنديم و داخل آن پناه گرفتيم.
آتش عراق، خمپاره شصت و صد و بيست، گلوله مستقيم تانك، تير دوشكا و گرينف و كلاش، همه جوره روي سرمان ميريخت. محوطه چندان هم وسيع نبود. خاكريز ما تقريبا چند برابر عرض جاده و درست عمود بر آن بود. بوي انفجار خمپارهها و گلولههاي مستقيم تانك، فضا را پر كرده بود. بوي باروت و سوختن و دود، همه جا بود، و صداي شليك و انفجارها آن قدر نزديك بود كه گرد و خاك، تمام سر و صورتمان را در همان ساعت اول گرفت، خاكي خاكي شديم.
آن شب قرار بود لشكر 27 محمد رسولالله (صلّی الله علیه و آله و سلّم) و لشكر 17 علي بن ابيطالب (علیه السّلام) با هم كار كنند. عدهاي از رزمندگان قمي هم آنجا بودند. پشت خاكريز پناه گرفته بوديم كه يك ستون نيرو به سرعت از كنارمان گذشتند و به دل جبهه دشمن هجوم بردند. بچههاي قم بودند. همه آنها كلاه اهني داشتند. تا از خاكريزها رها شدند ستونشان بريد. عدهاي - يا شايد يك گروهان - همان پشت خاكريز ماندند.
شايد گروهان احتياط بودند.
عمليات آن شب لو رفته بود. بچههاي قم خيلي زود عمل كرده بودند و عراقيها هم آتشي جهنمي ريختند. كسي از سنگر تكان نمي خورد. به نظرم همه آنهاي كه جلو رفتند تا به پل برسند، شهيد شدند. صبح عمليات، خودم جنازههايشان را ديدم؛ جنازههاي زيادي با كلاه آهني جلوي خاكريز افتاده بود.
گردان حبيب دير به خط رسيد. وقتي هم رسيدند، سر درگم بودند.ما بيست نفر كمكي گردان حمزه هم بلاتكليف در سنگر بوديم تا ببينم مسئولان چه دستوري ميدهند. انتظار ما فايدهاي نداشت. با آتش دشدي دشمن، آرايش يگانهاي ما به هم خورده بود و كسي روحيه حمله نداشت.
پاي زخمني من خواب رفته بود. من درجا تكانش دادم، اما فايدهاي ند
اشت. بدجوري گز گز ميكرد. ميدانستم كه اگر پايم را از سنگر بيرون بگذارم، تركش ميخورم. همه اطراف پر از انفجار و تركش و دود و گرد و خاك بود. سرانجام پايم را در همان حالت دراز كش صاف كردم تا خون در آن جريان پيدا كند، اما ده - بيست ثانيه نگذشته بود كه يك تركش داغ داغ به ساق پايم خورد. شانس آوردم كه بزرگ نبود و از تيزياش به پايم نخورد، مثل يك چاقوي داغ بود كه با پهنايش به ساق پايم خورده باشد. به رمضاني گفتم:
- رمضاني، مثل اينكه يه تركش خوردم
-بگذار ببنيم چي شده
خود دستم را به محل زخم نزديك كردم. تركش داغ چسبده بود به پوستم، آن را كندم و به طرف رمضاني انداختم. گفت:
- دستم سوخت ... چه كار ميكني؟
با خنده گفتم:
مگر نميخواستي ببيني چه بلايي سرم آمده؟ حالا ببين.
پدر! خوشبختانه بار دوم هم زخم من سطحي بود. حتي از محل زخم خون هم نيامد. پوست و حتي كمي از گوشت پايم سوخته و جاي آن فرو رفته و قرمز شده بود؛ اما ميتوانستم در خط بمانم.
فرماندهي از لشكرعلي بن ابيطالب (علیه السّلام) - معاون گردان يا مسئول گروهان - كه اهل اراك بود، به باقيمانده نيروهايش آماده باش و دستور حمله داد. او با صداي بلند گفت:
امشب بايد كار عراقيها را يكسره كنيم. ... ميرويم تا به پل برسيم.
غيرتي بود و روي برگشتن نداشت، آنها هم رفتند و خبري از آنها نشد.
فرماندهي از گردان حبيب، سراغ ما نيامد. از بچههاي قم هم خبري نشد.
هوا روشن شد. نگاهي به جلو خاكريز تا خط عراق انداختم. كلاه آهنيهاي بيشماري روي زمين افتاده بود، جنازههاي بيشماري هم
در تاريكي شب به طرف خط به راه افتاديم. عراقيها را كه ديدم، فهميدم اوضاع خراب است. چند نفر از آن بيست همراه حمزهاي من مجروح شده بودند. سالمها پرسيدند:مهدي پور، چه كار كنيم، تكليف ما چيه؟
من هم مثل آنها خسته و درمانده بودم، گفتم:
چرا به من ميگيد؟ من امداگرم، فرمانده كه نيستم... هر كاري ميخواهيد، بكنيد... خيلي عصبي بودم پدر!
گفتم، اما نتوانستم راحت بنشينم. اگر كاري نميكردم همين ده - دوازده نفري كه باقي مانده بوديم هم بيخودي شهيد و زخمي ميشديم. به خودم گفتم: نهايت اين است كه عقب برويم و ببرندمان دادگاه صحرايي. آن وقت ميگويم كه من امدادگر بودم؛ خودشان عقب نشيني كردند. اين فيلمي بود كه در ذهن ساختم.
افكارم را متمركز كردم. ميبايست جبهه عراق را خوب برانداز ميكردم تا تصميم درستي بگيرم. خط عراقيها پر از نيرو و تجهيزات و ادوات زرهي بود، اما از طرف ما هيچ آتش طرف آنها نميرفت. آنها با جرات در خط خودشان تحرك داشتند؛ ما حتي جنب نميتوانستيم بخوريم، از بس تير و تركش زياد بود.
موقعي كه سرانجام تصميم به عقبنشيني گرفتيم، فقط يك تانك خودي مانع پيشروي عراقيها بود. در خط ما تقريبا هيچ كس نبود. آن تانك هم پشت سر هم شليك ميكرد. من از جلو ميرفتم و ده نفر از بچههاي حمزه هم پشت سرم ميآمدند. جلودار عقب نشيني دشه بودم. پياده چند كيلومتر عقب رفتيم.
وقتي به پايگاه موشكي ساحل خور عبدلله برگشتيم، فرمانده گردان حمزه را ديدم. ماجرا را ترسان به او گفتم. انتظار داشتم بگويد «تو غلط كردي با اين نيروها عقب آمدي...» و در دلم اين جوابها را آماده كرده بودم كه بگويم «هيچ كار نميشد كرد فرمانده» يا «به من چه مربوط ... اينها خودشان دنبال آمدند» كه فرمانده برخلاف انتظام چيز ديگري گفت. او حتي مرا تشويق كرد كه جان بچهها را نجات دادهام. از آن روز من شده بودم مسئول دسته يك.
همان روز خبر آمد كه عراق پاتك كرده و خط لشكر در جاده امالقصر كمي عقب آمده. بعدازظهر ناگهان آسمان ابري شد. يك ابر سياه از طرف غرب و خور عبدالله آمد تا بالاي جاده امالقصر، مثل پنجه يك گربه. بعد هوا باراني شد. رعد و برق شديد... و باران مثل سيل باريد. باز خبر آمد كه پاتك عراق تمام شده. با آن سيلي كه راه افتاده بود، تانكها و نفربرهاي دشمن كارايي نداشت.
شب و روز بيست و نهم بهمن برايم سخت و پرمشغله گذشت. همان روز تا فرماندهان اجازه دادند نامه بنويسيم، من هم از سنگر تبليغات كاغذ نامه گرفتم و چند كلمهاي كه برايتان نوشتم، دلم آرام شد. آن شب و روز سخت اين جوري خوب به پايان رسيد.
آب خوردن كم بود. خيلي وقتها تشنه بوديم. آب دريا نمك زيادي داشت. براي همين بود كه در فاو كارخانه نمك زده بودند. كارخانه نمك بين دو جاده فاو - بصره و فاو - امالقصر قرار داشت. آب كارخانه هم از زير آن پل بزرگ بتوني ميگذشت كه هدف نهايي لشكر بود. من كه مسئول دسته يك شده بودم، آب را بين بچههاي مانده تقسيم ميكردم. يكي از بچههاي به شوخي ميگفت:
- مهديپور، يزيد شدهاي؟ چرا اين قدر آب كم ميدهي؟
در چند روز آخر با كيسه نايلوني يك ليتري به ما آب رساندند. آب رساني قبلا با دبههاي بيست ليتري انجام مي شد. كيسههاي نايلوني، مثل كيسه نايلوني يك ليتري شير بود. بار اول كه آن را ديدم، فكر كردم شير آوردهاند؛ اما وقتي خوردم، ديدم آب است. اولين باري بود كه اين طوري آب به جبهه ميرساندند. ابتكار خوبي بود.
پدر! در جبهه دست به هر كاري ميزدم. يك لحظه هم بيكار نبودم. عمليات والفجر هشت كه شروع نشده بود، در چادرهاي كرخه و در پادگان دو كوهه معلم بودم و به بچهها درس ميدادم. در شب حمله كه امدادگر بودم. در خط مقدم، جيپ فرمانده را درست كردم و مكانيك شم. حتي در جبهه آشپزي هم كردم. در آن يك هفته - ده روز كه در پايگاه موشكي پدافند ساحلي داشتيم، غذايمان فقط كنسرو بود؛ كنسرو لوبيا و كنسرو بادمجان؛ اگر شانس مياورديم كنسر ماهي تن. البته از سنگرهاي عراقي غنيمت زيادي گيرمان آمده بود. من برنج و روغن پيدا كردم و براي بچهها غذا پختم؛ چيزي شبيه استانبولي پلو؛ چون يك قوطي رب هم پيدا كردم و به آن زدم. بچهها حتي يك ذره از ته ديگر سوختهاش را باقي نگذاشتند. يك بار هم يك كاميون ايفاي غنيمتي را تعمير كردم. يك لندور آمبولانس را هم راه انداختم. نيروي فني كم بود و من هر كار توانستم، كردم تا كاري زمين نماند. حتي يك بار يك قبضه پدافند هوايي غنيمتي را هم تعمير كردم. در پايگاه موشكي يك قبضه غنيمتي پيدا كردم كه كار نميكرد. يك پدافند تك لول ساده روسي بود و يك سنگر پر از مهمات، كنارش. قطعات قبضه را نگاه كردم؛ همه سالم بودند جز ميلهاي كه به يك دستگيره وصل بود. آن ميله تاب برداشته و كل قبضه از كار افتاده بود. من با كمك يك ميخ فولادي درشت، پيم شكسته را بيرون كشيدم، ميله را با چكش صاف كردم و باز سرجايش گذاشتم. آن ميخ فولادي را هم به جاي پيم استفاده كردم.
دو ساعت طول كشيد تا قبضه راه افتاد. مهمات قبضه را آماده كردم و پشت قبضه نشستم. وقتي اولين تيرها رو به آسمان شليك شد، تازه فرياد مسئول قبضه به هوا رفت كه «برادر، اين بيتالماله... خرابش نكن...» من هم بيآنكه حرفي بزنم، قبضه را رها كردم و رفتم. تا وقتي خراب بود، كسي به طرفش نميرفت؛ حالا كه سالم شد، صاحب پيدا كرد.
پدر! از آن روزها خيلي خاطره دارم. يك بار دو تا اسير عراقي ديدم. آنها را در جاده امالقصر اسير كرده بودند. در حال بازجويي اوليه از آنها بودند كه كنارشان رسيدم. يكي از آن دو، ترك زبان بود. حرفهايشان را كم و بيش متوجه ميشدم. ميگفت: «شرمندهام.... مرا به زور آوردهاند... كارگر هستم...» بعد با دست به اسير همراهش اشاره كرد و با عصبانيت گفت:
- عربها ...همهش زير سر اين عربهاست... تركهاي عراق با ايرانيها كاري ندارند...
اسير ترك، اهل كركوك عراق بود. آن ديگري انگار بعثي بود؛ از كارش هيچ پشيمان نبود. بچهها وقتي ديدند آن يكي با ما همدردي ميكند و از صدام بد ميگويد، برايش كمپوت باز كردند.
پدر! من تا آن موقع ترك عراقي نديده بودم؛ ولي آن روز ديدم.
افسران و فرماندهان بعثي ارتش عراق، سربازان و زيردستهايشان را ميكشتند.
من خودم اين صحنه را ديدم. هلي كوپتر عراقي، هدف ضد هوايي ما قرار گرفت. دم هليكوپتر صدمه ديده بود و دور خود مي چرخيد. خلبان ميتوانست هليكوپتر را بنشاند؛ چون بدنهاش تقريبا سالم بود و آسيب چنداني نديده بود؛ اما تا به زمين نزديك شد، با يك راكت كه از هليكوپتر ديگر عراقي شليك شد، در هوا منفجر شد. عراقيها اگر ميخواستند اسير شوند و غنيمتي به ايرانيها بدهند، فرماندهان بعثي آنها را ميكشتند.
گردان حمزه دو روزي ر منطقه عملياتي ماند و بعد همراه با ديگر گردانهاي لشكر به اردوگاه كارون بازگشتيم. هفته دوم اسفند ماه، گردان شروع به بازسازي كرد. عدهاي از مجروحان به گردان برگشتند. بعضي از نيروها كه خسته بودند، تسويه كردند. عدهاي نيروي جديد هم وارد گردان شد. در واقع گردانهاي لشكر در هم ادغام شدند. يك گردان لشكر كه بيشتر فرماندهان آن شهيد شده بودند هم منحل شد.
من در كارون نامه نوشتم. شماره تلفن بسيج مسجد محل را به بچهها دادم تا خبر سلامت مرا به شما بدهند. بعدا فهميدم كه بچهها به خانه زنگ زدهاند.
دو - سه هفتهاي در كارون مانديم و باز براي پدافند خط عازم فاو و جاده المالقصر شديم. وقتي گردان به شهر فاو رسيد، در مدرسه شهر مستقر شديم، من مسئول دسته يك بودم. بچهها ميگفتند:
برادر مهديپور، ما هر جا برويم، از مدرسه سر در ميآورديم.... از مدرسه تهران بيرون زديم، حالا در فاو در كلاس درس هستيم!
مدرسه فاو بزرگ بود. دفتر مشقها و كتابها و حتي اوراق امتحاني روي زمين بود. بچهها نمرات دانشآموزان را ميديدند و نظر ميدادند.
يك شب در آن مدرسه مانديم. برخي ميگفتند كه مدرسه پسرانه است. گروهي مخالف بودند و ميگفتند كه دخترانه است. آخر سر توافق كردند كه در عراق، مدارس مختلط است.
پنج - شش روز در خط پدافندي جاده امالقصر بوديم. عراقيها در آن مدت پاتك نكردند، اما آتش خمپاره و توپ مستقيم تانكشان خيلي زياد بود. سنگرهايمان كوچك اما محكم بود. از آسفالت جاده امالقصر خبري نبود. مهندسي رزمي، آسفالت و خاك زير آسفالت را زير و رو كرده بود تا خاكريز درست كند.
در آنجا به ياد عقب نشيني خود در روز بيست و نهم بهمن افتادم. پيشاني جنگي در آن روز فقط يك و نيم كيلومتر با پل جاده امالقصر فاصله داشت. آن روز خط لشكر يك و نيم كيلومتر عقب آمد. حالا ما با آن پل سه كيلومتر فاصله داشتيم.
وقتي ماموريت پدافندي گردان تمام شد، از اروند عبور كرديم و به سولههاي اروند كنار رفتيم. چند روز آنجا معطل مانديم. تحويل سال هم در اروند كنار بوديم. من روز چهارم فروردين با گردان تسويه حساب كردم و حال پيش شما در خانه هستم.
پدر! هنوز ارتش عراق فكر ميكند كه ميتواند فاو را پس بگيرد. آنها منتظرند هوا گرم شود و باتلاقهاي خور عبدالله خشك شوند. آن قوت تانكها و نفربرها بهتر ميتوانند مانور كنند. در پاتكها ميديدم كه نيروهاي عراقي گله گله حمله ميكنند؛ پوتينهايشان در گل فرو ميرفت و ديگر حركتي نميتوانستند بكنند. در آن حال گله گله كشته ميشدند؛ اما فرماندهشان باز هم دستور حمله ميدادند.
صدام ميخواهد فاو را پس بگيرد؛ حتي اگر تمام ارتش عراق نابود شود.
پدر!دعا كنيد رزمندگان فاو را نگه دارند. هنوز درباره منطقه عملياتي سوال هست: اگر باتلاقها خشك شوند، باز هم ايرانيها ميتوانند فاو را نگه دارند؟
پدر! تعطيلات كه تمام شد، باز هم ميخواهم به جبهه بروم. ما براي پيروزي خيلي خون داديم. از دسته يك كه سي نفر بوديم، در يك شب، چهارده شهيد داديم. من براي حفظ پيروزي بايد تلاش كنم. مسئولان گردان، چه در اسفند و چه در فروردين ماه، به بسيجيهايي كه ماموريتشان تمام شده بود، تسويه حساب دادند، اما گفتند كه جبهه به شما نياز دارد.
پدر! ميخواهم برگردم.
منبع: http://www.farsnews.net
/س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}